این دل ندارد هیچ حرمانی
به جز دوری مادر
نه که دوری ندارد هیچ دارویی
پس ندارد این درد درمانی خدای من
مادر و میخ و در و غیرت حیدر
شده حرف همه ،اما چه سودی دارد این جمله
هزاران بار شاید شنیدیم این روضه را
بی مهری دیوار و آتش ،ناله مادر
این دل ندارد هیچ حرمانی
به جز دوری مادر
نه که دوری ندارد هیچ دارویی
پس ندارد این درد درمانی خدای من
مادر و میخ و در و غیرت حیدر
شده حرف همه ،اما چه سودی دارد این جمله
هزاران بار شاید شنیدیم این روضه را
بی مهری دیوار و آتش ،ناله مادر
از این لحظات میترسم
از این گم شدنها درلحظه
دور شدن از خود
و تنها ماندن در زمان
نامهربانی دیگر پاسخی بر دردهایم نیست
کاش نامهربان تر باشم و
لحظات را در حصار این چنگال بدفرجام نیازارم
آزردن دل دیگر کار هر روزه ام شده
همیشگی است ،پایدار
لحظه را نمی خواهم
رنجنامه ای است بی پایان
رنجم ؟دورغی است که به خود می گویم و باز هم
می رنجم
رنجش دل که چیزی نیست ،می شکنم و باز هم ....
نمی دانم نو شدن را چه بنامم ؟
رنج نامه های هر روزه ام تکراری اند ، نو شدن برایم معنا ندارد . من کهنه ماندم ،کهنگی همواره با من است ،این قلب دیگر دوست ندارد خانه تکانی کند ،آن قدر غرق در زشتی ها شدیم که روزنه ای برا ی روشنایی وجود ندارد . سخت به دنبال خانه تکانی دل ام ،اما چه سود آنقدر غبار دارد که توانی برای تکاندن زشتی ها ندارم .
دوست دارم پاک باشم را بارها با خود تکرار می کنم ،ولی در مواجهه با بدیهای دیگران تاب نمی آورم و چون میشکنم ،پس هنوز بد هستم ،کاش توانایی استقامت در برابر زشتی ها را داشتم یا توان ندیدن پلیدی ها .
کاش جوانه ای بودم در حال روییدن ،نو شدن تدریجی را دوست دارم .
من نمردم خوب میدانی ؟
ولی هر دم به دنبال همان مرگم
که این مردم فراری اند از نامش
کجا می گردی ای مرگ ای نامرد هر دم
من به دنبالت روانم چون دل عاشق
می هراسم از نبودت ای نازنین یارم
بیا رنجور گشتم از نبودت بهترین باور
دگر دنیا ندارد چیز جذابی برای ماندن و گفتن
مرا با خود ببر ، معشوق هر لحظه
مرا با خود ببر
بسم الله
سلام خدا
دل تنگت هستم ،نه مثل دیروز ،نه مثل ماه های قبل ،نه عجیب دلتنگت هستم .دلم مرده کی دلم را به محاکمه می کشی ،زنده دل مرده را دیدی ؟
دل مردگی در این دنیا لذتی عجیب دارد . آدمهای این دنیا به دنبال دو رویی اند ،تظاهر و ریارا ببینی و دم نزنی خوبی ،بهترینی .
می دانی خدا جانم ،بنده بودن سخت است ،آنقدر سخت که توانایی ترسیمش را ندارم ،سخت تر از روز برفی است که لباسی نازک برتن داری و باید کیلومترها بدوی و به مقصد هم نرسی یا آنقدر دیر برسی که اثری از خط پایان نبینی .
خطوط قلبت در هم گره می خورند و مویرگی نداری که با آن تنفس کنی ،گاهی نفس کشیدن هم دشوار می شود .
می گویند هوای پاک !دل پاک بیار . اینقدر قلبهای مسموم در این دنیاست که جایی برای هوای پاک نیست .
قلب را کشتن در این دنیا آسان است ،شاید در آینده روز قلب کشتن هم از روز هوای پاک مهمتر شود ،نمی دانم
همواره این شعر در ذهنم غوغا می کندکه :
مرگ هم عرصه بایسته ای از زندگی است
کاش
شایسته این خاکسپاری باشیم
کاش شایسته این مرده نوازی باشیم
کاش ..
آقا جان سلام
می دانی ،هیچ کس در انتظار آمدنت نیست ،اگر این حرف گزاف است ،پس چرا نمی آیی و این منتظر دروغینت را متهم نمی کنی ؟؟؟؟؟!
دلتنگ دیدار رویت نیستم ،از نبود افکار مهرآمیزت دلتنگم ،واژه کم می آورم و تاب نمی آورم این حرمان را و باز هم گستاخانه می نویسم ،لغو یا نغز فرقی ندارد ،همین که از تو می نویسم رنجم را کم می کند ...
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟. جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد....
دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.!
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت:قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کارگفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند.
ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
|
|